عکس شامی کباب، میدونین دیگه خونه چه عزیزیه
بانوی یزدی
۳۱
۷۱۴

شامی کباب، میدونین دیگه خونه چه عزیزیه

۱۹ خرداد ۰۰
آذین(۲۲)
حتی یک درصد هم فکر نمی کردم خواستگاری که خانوادم سعی داشتن من متوجه نشم،میلاد پسر عموی شوهر زینبه...
چند وقت بعد ،تابستون بود و ما مثل هر سال ،خانوادگی قرار بود با قطار عازم مشهد بشیم..
وقتی دیدم مادرم ،میخواد پدرمو راضی کنه که امسال با کاروان بریم مشهد ،رفتم پیششون و گفتم:بابا بیاین یبار کاروانی بریم ،دوستام رفتن و میگن کیفش بیشتره...
پدرم حرفی نداشت و میگفت یبار به دل آذین هم شده ،با کاروان میریم..
مادرم میگفت :مادرشوهر زینب هرسال با همین کاروان رفتن و از هر جهت خیلی رضایت داشتن ..
به زینب هم پیشنهاد دادن و اون هم به ما گفته بود که یبار با خانواده اونها همراه بشیم و مسافرت بریم...
بارها مادرم از خوش مشربی خانواده شوهر زینب گفته بود و حالا که زینب ازش خواسته بود ،خوشحال هم شده بود‌‌‌...
روز رفتن،کنار مسجدی که همه تجمع کرده بودن،با تعجب دیدم زن عمو شوهر زینب و دختراش با میلاد هم همراه با ما عازم هستن...
مادرم کنار زینب ایستاد و یواش گفت:نگفته بودی خانواده عموی شوهرت هم هستن...زینب گفت:بخدا مامان خودم الان متوجه شدم و زیبا دنباله حرفشو گرفت :حالا مگه چیزی شده ؟اونهام مسافرن،مثل ما...مادرم گفت :مادر ،روم نمیشه باهاشون چشم تو چشم بشم آخه..معذب هستم..
من اما، قلبم گنجشکی بود که تندتر از هربار میزد...
خانواده عموی زینب خیلی خوش برخورد بودن و انگار نه انگار چند وقت پیش از ما جواب رد شنیدن...
صندلی من و مادرم با صندلی دوتا خواهرای میلاد مجاور هم بود و من با هردو تونسته بودم جور بشم ،کلا اخلاقشون جوری بود که حتی یخ منِ خجالتی رو آب کرده بودن...
آدمو با خوشرویی حرف میگرفتن و بگو بخند زیاد داشتن ،
میلاد هم تمام مدت رو پا بود و مدام آب و چایی برای مسافرا میاورد ..
یجوری که دیگه میدونستم ذاتا، دست و پا گرمه و دوست داره تو این قبیل کارها کمک دست باشه ...
بعدها که به اون سفر فکر میکردم میدیدم چقدر جنس نگاههای میلاد با دفعه اولی که دیدمش فرق میکرد ...
اون چشمای قهوه ای...اون پیاله هایی که خود رنگ عسل بودن ...
وقتی نگاهش به نگاهم گره میخورد... از خط نگاه گیرایی که داشت ،متوجه نشدم اون بوده که به خاطر من زمینه سفر ما رو با کاروان هر ساله اشون ،فراهم کرده!
چون خواهرای میلاد تقریبا هم سن و سال من بودن، تو اون سفر بیشتر وقتم ،چه وقتاییی که حرم می رفتیم یا پارک یا هرجای دیدنی دیگه ،باهم وقت می‌گذروندیم...
هیچ وقت یادم نمیره، وقتی برگشتیم تو ترمینال یکی از خواهرای میلاد ،اسمش مونا بود، همدیگه رو وقتی بغل کردیم و خداحافظی میکردیم دم گوشم گفت :آذین کاشکی زن داداشم میشدی ...
خودمو از بغلش کشیدم بیرون ..مات حرفی که زد بودم که ادامه داد:خب...خب ...دل داداش منو شکوندی...
باورم نمیشد ،گیج از حرفهایی که شنیده بودم لب زدم :چی گفتی مریم ؟داداشت؟
گفت :اره دیگه ...خودتو به اون راه میزنی یا...یا نکنه اصلا خبر نداری ؟
از بهت تو چهره ام متوجه شد از چیزی خبر ندارم ،گفت:آها، پس بهت چیزی نگفتن مامانت اینا...
همون لحظه مادر میلاد ،مریم رو صدا زد ..چون شماره همدیگه رو قبلا گرفته بودیم، مریم گفت بهم زنگ میزنه ...
وقتی فهمیدم دوست داشتنم یک طرفه نبوده و من هم تو دل میلاد جایی داشتم ،حس میکردم روی ابرها هستم ولی همین که به یاد جواب مخالف پدر و مادرم افتادم ،همه شادی و شوری که به قلبم افتاده بود ،جای خودشو به یاس و ناراحتی داد...
به کسی بروز ندادم از چیزی خبر دارم..اصلا روی گفتن این حرفها رو هم نداشتم ...
بی صبرانه و مشتاقانه منتظر تلفن مریم بودم ،تا اینکه دو روز بعد ،بالاخره زنگ زد :کجایی دختر ؟میتونی حرف بزنی؟ببین آذین، برو اتاق خودت..
گفتم من خونه ام ..تنهام..کسی نیست ..
قلبم به تپش افتاده بود ،از اونجایی که اون تلفن ،یه گپ خودمونی بین دوتا دوست نبود ،درباره کسی بود که دل منو با یک نگاه، چند ماه پیش ،برده بود...
...